یادداشت/
فرماندهای که لشکر نداشت
در تاریخ ما، لشکرکشی سنت رایجی بوده؛ از کوروش و اسکندر گرفته تا نادرشاه و رضاخان، هر که خواست حکومتی تأسیس کند، شمشیر بهدست گرفت، اسبتازاند، و بر طبل جنگ کوبید.
یادداشت/
در تاریخ ما، لشکرکشی سنت رایجی بوده؛ از کوروش و اسکندر گرفته تا نادرشاه و رضاخان، هر که خواست حکومتی تأسیس کند، شمشیر بهدست گرفت، اسبتازاند، و بر طبل جنگ کوبید.
به گزارش آشکار، نفیسهسادات موسوی در یادداشتی نوشت: در تاریخ ما، لشکرکشی سنت رایجی بوده؛ از کوروش و اسکندر گرفته تا نادرشاه و رضاخان، هر که خواست حکومتی تأسیس کند، شمشیر بهدست گرفت، اسبتازاند، و بر طبل جنگ کوبید. گویی بدون غرش توپ و تفنگ، هیچ تاجی بر سر نمینشیند. اما یکبار، فقط یکبار، قاعده عوض شد. کسی آمد که نه ارتش داشت، نه کودتا کرد، نه خون ریخت. انقلاب کرد، اما بدون لشکر. و همین «نکردنها»ست که قصهاش را عجیب میکند.
ما در تاریخ، حاکمانی داشتهایم که از شرق و غرب ایران عبور کردهاند تا پرچم خود را در قلب کشور بکوبند. اسکندر و تیمور و مغول و سلجوق، آمدند و رفتند. بعضیشان کشور را ساختند، بعضی ویران کردند، اما همهشان آمدنشان با هیاهو بود، با حمله، با دود و خون. اما این یکی، وقتی آمد، صدای انفجار نبود؛ صدای اشک مردم بود.
شاید اگر فقط یک فیلسوف بود، مثل خیلی از اندیشمندان ایرانی، نامش در کتابهای فلسفه میماند و تمام. اگر فقط یک شاعر بود، شاید جایی در دیوانهای ادبیات فارسی باز میکرد. اگر تنها یک زاهد میبود، میشد بخشی از حافظه عرفان ایرانی. اما این مرد، همهی اینها را باهم داشت و عجیبتر اینکه، در هیچکدام هم اغراق نبود.
کسی که در جوانی درس فلسفه میداد، در میانسالی شاگردانش را در نوشتن رسالههای علمی تربیت میکرد، و در کهنسالی، با عصا و بدون سلاح، حکومتی بنا نهاد. کسی که هر سحر، پیش از اذان، نغمهی مناجاتش در کوچههای نجف و قم شنیده میشد، و هر ظهر، درگیر مسائل یک ملت بود. چقدر باید زندگیات منظم و عمیق باشد که در آنِ واحد، هم گوشهای از وجودت در آسمان سیر کند، و هم بخشی دیگرش در سیاست خاکخوردهی زمین.
اما چرا این روایت برای ما مهم است؟ چون ما ملتی هستیم که بارها از تاریخ زخمی خوردهایم. از چکمههای بیگانه، از خودکامگی حاکمان، از تکرار دردها. شاید برای همین است که وقتی یکی آمد و نگفت «باید بترسید»، نگفت «لشکر من کجاست»، و نگفت «هر که با من نیست، علیه من است»، گوشهایمان تیز شد.
او از جنس مردم بود؛ همانی که پای سفرههای ساده نان و ماست میخورد، همانی که برای عدالت، پای نوهی خودش هم ایستاد. وقتی خبر آوردند نوهاش در ماجرای خیابانی اسلحه کشیده، نگفت «ولش کنید، خانوادهاست». گفت: «اگر اسلحهاش را سمت مأمور کشید، بزنیدش». سخت است، بسیار سخت، که عدالت را از نزدیکترینهایت شروع کنی.
و اینهمه، برای یک نسل خسته از شعار، مهم است. نسلی که نمیخواهد از هیچکس بت بسازد، ولی دنبال صداقتی گمشده در تاریخ است. میخواهد اگر از انقلاب میشنود، قصهای واقعی بشنود، نه تصویری روغنزده از یک پوستر تبلیغاتی.
شاید در تمام تاریخ، فقط همین یکبار بود که فلسفه، عرفان، شعر، سیاست و فرماندهی، در وجود یک نفر جمع شدند و بهجای آنکه قشونی بسازند، مردمی را بیدار کردند. او حتی وقتی در بخش CCU بیمارستان بود، و صدای موشک اطراف را لرزاند، مانیتور نشان داد که ضربان قلبش تغییری نکرده. فقط کافی است لحظهای تصور کنیم چطور کسی که هیچ نمیلرزد، میتواند میلیونها دل را به حرکت درآورد.
از قصههای زنانه بگوییم؛ از مادری که میگوید: «وقتی دخترم را در بغل داشتم، اشکهایم با صدای تکبیر در هم میآمیخت. انگار بعد از قرنها، یک مرد آمد که حرف دل ما را زد». انقلاب او، صدای هیچ زنی را خفه نکرد، بلکه به آن فضا داد تا در میدان بماند. زن در خیابان، زن در مسجد، زن در خانواده، زن در دانشگاه؛ همه جا حضوری معنادار پیدا کرد. نه به سبک غربی، نه با تیترهای شعاری. بلکه با یک مفهوم ساده: زن هم انسان است، هم شریک، هم ستون خانواده، هم صدای جامعه.
اما شاید جالبترین بخش این قصه برای ما، که ریشه مذهبی داریم و از مظلومیت نمیتوانیم دل بکنیم، این باشد: او هیچوقت مظلومنمایی نکرد، اما همیشه در کنار مظلوم ایستاد. مثل همان روزی که خبرنگار آمریکایی از او پرسید: «از هیچکس نمیترسید؟» و پاسخ شنید: «جز خدا، نه».
ما ملتی هستیم که خاطراتمان بیشتر از تاریخمان زندهاند. مادربزرگمان هنوز از قحطی رضاخانی میگوید. پدربزرگمان هنوز نادر را دوست دارد، چون شمشیرش قوی بود. اما نسل ما؟ نسلی که از تکرار شعار بیزار است؟ شاید وقت آن رسیده از کسی بگوییم که بدون شمشیر، حکومتی ساخت که حتی دشمنانش هم نتوانستند هوش و عدالتش را نادیده بگیرند.
فرماندهای که لشکر نداشت، ولی تاریخ را فتح کرد.
انتهای پیام/